«ما عربیم، خیانت نمیکنیم. بیعت ما خون ماست! تا خونمان نریزد، بیعتمان نمیشکند. اگر میخواستیم خیانت کنیم، صدام عربی نبود؟ میگفت بابا شما عربید، از منید، بیایید جداتون بکنم.» این را چهار و نیم صبح میگوید؛ در راه برگشت از ماهشهر. از خستگی تکیه دادهام به در. زل زدهام به بیابانی که بوته و درختچههای کنار جاده، آن را هاشور زدهاند. در دور دستها، شعلهی زرد و نارنجی یک چاه نفت، از لابهلای تپه ماهورهای سیاه، میرقصد و محو میشود. با خودم گفتم حالا دیگر آنقدر با هم رفیق شدهایم که حرف دلش را بزند؛ پرسیدم «شنیدی بعضیا تو ماهواره میگن عربای خوزستان میخوان از ایران جدا بشن؟» روی فرمان قوز کرده بود که این را گفتم. ناگهان سیخ شد. گفت: «صحت نِداره!» و پُشتبندش ماجرای خون و خیانت را گفت.
پاپی شدم که: «یعنی کسی دور و برت ندیدی که اینجوری بگه؟»
- «دور و برم نه! ولی توی گوشی دیدم. خیلی کَمَن اینا. مردم میگن چرا وضع ما باید اینجوری باشه؟»
- چجوری؟
- «همیجوری که میبینی. دو سال پیش سیل آمد نزدیک بود کل اهواز بره زیر آب. اون آبه هدر رفت! اگر اون آبو جمع میکردن برای ده سالم بس بود. ولی همه آب هدر رفت. ما الان حرفمون اینه که بابا! تو زمستون تا یه بارون میاد کل اهواز میره زیر آب، تابستون خشکسالی!»
هشدار؛ خطرِ بخشی از واقعیت در یک قدمی شماست!
این فقط یک گزارش است؛ روایت آنچه من با چشمان خودم دیدهام و با گوشهای خودم شنیدهام. و البته احساسی که به هنگام این دیدن و شنیدنها داشتهام. همه حقیقت نیست، تنها بخشی از واقعیت است. اینجا استانی بزرگ و ملتهب است. یک آدم نمیتواند در آنِ واحد، همه جا باشد. پس خیلی چیزها را نمیبیند و طبعن نمیتواند روایت کند. اما میتواند قول بدهد که یک کلمه هم دروغ ننویسد. من این قول را همان اول که تصمیم گرفتم بیایم به خودم دادم و حالا به شما میدهم. توی فرودگاه مهرآباد بودم که آن توییت را نوشتم و بعدش گوشی را خاموش کردم. توی فرودگاه اهواز، نت ایرانسل وصل نمیشد. خدا بیامرزد پدر آن رفیقی را که - ۵ سال پیش به روزگار از سپری شده دلار سه هزار و پانصدی- وقت خریدن این گوشی دو سیمکارته، مجابم کرد یک سیمکارت رایتل هم بخرم. پنجده دقیقهای طول کشید تا توانستم کدها را وارد کنم و بسته اینترنتم راه افتاد. همان وقت بود که دیدم آن خبرنگار اصولگرا که گفته بود «اینترنت اهواز مشکلی ندارد و وصل است» مورد عنایت دستهجمعی قرار گرفته است. راستی تا یادم نرفته؛ یکی برایم نوشته: «به امید مرگت!» هی رفیق! هنوز به آرزوت نرسیدی...
ظهرِ خنکِ تهران!
دمای اهواز ۴۴ درجه است، آن هم ساعت ده شب! برای اینکه خوب متوجه عمق ماجرا بشوید همینقدر کافی است که بدانید هوای ظهر دیروز پنجشنبه سی و یکم تیر ماه تهران، ۴۰ درجه بود. و این منهای رطوبت طاقتفرسای هواست و باز برای اینکه عمق ماجرا خوبتر دستگیرتان بشود؛ چای کیسهای را انداختم توی فنجان و گرفتم زیر شیر، آبِجوش، فنجان را پر کرد و چای دم کشید! باور ندارید؟! بفرمایید امتحان کنید.
به همین خاطر است که خوزستان همیشه در این فصل زندگی شبانه دارد. شیشه عقب بیشتر تاکسیها را با چیزی شبیه فویل آلومینیومی پوشاندهاند و شیشههای کناری، همه آفتابگیر دارند. زندگی شبانه این روزهای خوزستان اما از جنس دیگری است. با هر نفس که فرو میبری، علاوه بر هُرم داغ و شرجی هوا، التهاب به درون ریههایت میریزد و انباشته میشود.
گاومیشها تشنهاند؛ مثل رودخانهها!
تا کمتر از ده سال پیش، «کوت عبدالله» بخشی از اهواز بود؛ زایدهای پرجمعیت و کم امکانات، چسبیده به مرکز استان. محمود احمدینژاد آن سالها، دورِ کشور، سفر استانی میرفت و به استقبالکنندگانش وعدههای رنگارنگ میداد. زمستان سال ۹۰ که به ایلام رفته بود مردم بخش «بدره» دورش جمع شدند و شعار دادند که می خواهند شهرستان شوند. احمدینژاد با اصل قضیه مشکلی نداشت فقط یک مانع کوچک سر راهش بود؛ «بدره» فقط ٢٠ هزار نفر جمعیت داشت اما بر اساس قانون تقسیمات کشوری، برای شهرستان شدن، کمِکم، ٣٠ تا ٤٠ هزار نفر جمعیت لازم است. رئیس دولت وقت که نمیخواست دل کسی را برنجاند پشت تریبون گفت: بیایید با هم قراری بگذاریم، ما آنجا را شهرستان میکنیم، شما هم قول بدهید فوری جمعیت را به ٤٠ هزار نفر برسانید! داستان سر هم شدن شهرستان «کارون» هم چیزی شبیه این است، با این تفاوت که «کوت عبدالله» هر چه ندارد، جمعیت زیاد دارد.
در زمستان ۹۱، چند محله و روستای حاشیه اهواز به نامهای کوت عبدالله، شهرک بسیج، استیشن، کواتر، خزامی، کوی شهید عباسپور، درویشیه، شریعتییک، کوت نواصر، کوی منتظری، گاومیش آباد، گندمکار وهادیآباد یک کاسه شدند و از ادغام آنها، شهرستان «کارون» تشکیل شد. این منطقه که حدود ۱۸۰ هزار نفر جمعیت دارد در دو طرف جاده اهواز - آبادان پهن شده و یکی از محرومترین و طبیعتن بحرانخیزترین مناطق خوزستان است. اینجا آب آشامیدنی درست و درمانی ندارد، فاضلاب در بیشتر جاها روباز است و امکانات بهداشتی در پایینترین حد است. جالب اینکه بر خلاف «بدره»، بیشتر مردم از همان اول مخالف جدا شدن این منطقه از اهواز بودند. اگر بتوان مشکلات «کوت عبدالله» را در یک جمله خلاصه کرد شاید آن جمله این باشد که کوتعبدالله نه شهر است نه روستا، چیزی است بین هر دو که مشکلات هر دو را همزمان در خود جمع کرده است.
گاومیشهای کوتعبدالله اما شهرت جهانی دارند. هم خوب پَروار میشوند، هم کیفیت شیرشان کمنظیر است. مزه بستنی که با شیر گاومیش درست شده باشد با همه بستنیهای دنیا فرق دارد. گفته شده چند سال پیش از ایتالیا آمدند تا چند راس گاومیش بخرند و برای اصلاحنژاد گاوهای خودشان ببرند. این را هم دیگر همه میدانند که حال گاومیشها این روزها خوب نیست چون حال رودخانهها خوب نیست. وقتی حال رودخانهها و گاومیشها خوب نباشد، حال مردم کوتعبدالله هم نمیتواند خوب باشد. پس طبیعی بود وقتی به «احمد» - راننده تاکسی که سر کرایه با هم توافق کرده بودیم- گفتم «شبا کجا شلوغه؟» بیمعطلی بگوید: «کوتعبدالله»
سوار شدیم و رفتیم سمت همانجا. خیابانها خلوت و سوت و کور بود. تک و توکی بستنی و فلافل فروشی سر راه دیدیم که باز بودند و چند خودرو که کنارشان ایستاده بود. نه از یگانویژه خبری بود نه معترضان. احمد گفت: «بریم سمت دهات، اصل شلوغیا اونجان!»
گاومیشها شبها خوابند. لابد صاحبانشان هم بعد از شلوغی و درگیریهای این چند شب، امشب را به خودشان استراحت دادهاند. سگها اما قلندران شباند! دنبال خودروهای عبوری میدوند و پارس میکنند. اغلب اما «بگیر» نیستند. پیاده که بشوی و قرص و محکم سر جایت بیایستی، نزدیک نمیآیند. به روستای «جنگیه» که میرسیم، صدای آب میشنوم. احمد میگوید «دو سه روزی بیشتر نیس که آبو وِل دادن» کنار پلی میایستیم. پیاده میشوم. دو جوان کنار دهانه پل، در کرانه رودخانه چمباتمه زدهاند. تا میبینند به طرفشان میروم، جنگی ترک موتور مینشینند و گازش را میگیرند. با یکی دیگر هم صحبت می شوم: «گاومیش، خو به آب زندهن. روزی ده ساعت اگر تو آب نباشه پوستش کنده میشه تو ای گرما، بیآبی به مردم زور آورد، گفتن شلتوک هم نکارین! زورِ زندگی به مردم زور آورد، بلند شدند!» تازه حرفمان گُل انداخته که تلفنم زنگ میخورد. خبر میرسد که ماهشهر درگیری است؛ شدید و خشن!
بچهها این نقشه جغرافیاست!
ماهشهر سمت جنوب است؛ جنوبیترین نقطه خوزستان. باید دور بزنیم و بخشی از راه را برگردیم. اگر گازش را بگیری، از اهواز تا ماهشهر را میتوان یک ساعت و نیمه رفت. هنوز اما راه زیادی نرفتهایم که به راهبندان میخوریم. وسط جاده لاستیک آتش زدهاند و سنگ ریختهاند. چند موتور هم کنار جاده است. پیاده میشوم تا ببینم که هستند. چند قدم که جلو میروم از تعجب خشکم میزند؛ همگی بچهاند! پسربچههایی بین ۱۲ تا ۱۴، ۱۵ سال.
به گمان من، سکانسی که «مورگان فریمن» در فیلم «رستگاری در شاوشنگ» رو به روی کمیته عفو مشروط مینشیند، یکی از درخشانترین سکانسهای تاریخ سینماست. جوانک میپرسد: «فکر میکنید اصلاح شدید؟» مردِ سپیدمویِ سرد و گرم کشیدهی روزگار، بیحوصله پاسخ میدهد: «...اصلن نمیدونم معنی این کلمه چیه؟ ...به گذشتهم فکر میکنم. به بچه احمقی که اون کارو کرد فکر میکنم، میخوام باهاش حرف بزنم، میخوام سعی کنم درکش کنم، بهش بگم واقعیت چیه. ولی نمیتونم. اون بچه خیلی وقته که نیست. این پیرمرد تنها چیزیه که ازش باقی مونده. باید باهاش کنار بیام....» سعی کردم با کودکی خودم حرف بزنم:
- چرا جاده را میبندی؟
- چرا میپرسی؟
- خبرنگارم
- بچه کجایی؟
- کرمانشاه
- پس چرا پلاک ماشینت چهاردهه؟
- این تاکسیه
راهبندان بچهگانه، مانع مهمی برای کامیونهای سنگین نیست. سرعت را کم میکنند، از کنار آتش میگذرند و از روی سنگها رد میشوند. دوباره سعی میکنم:
- نگفتی چرا جاده را می بندی
- بخاطر آب
- آب مگه چی شده؟
ـ آبو بردن اصفهان! زایندهرود احیا شده اونوقت ما آب نداریم.
و باور کنید این کلمه «احیا» را خودش گفت. درست با لحن جدی و در عین حال شیطنتآمیز دانشآموزی که درسهایش را حسابی حفظ کرده و جواب داده، حالا هم مستحق نمره ۲۰ است. پشت سرش آبگیر کوچکی بود با آب تیره و راکدی که لاستیکی در آن شناور بود. خواستم بیشتر قلقلکش بدهم:
-این مگه آب نیست؟
-ای آبه؟! ای آبه؟! ای لجنه! اینو بخوریم یا باهاش کشاورزی کنیم؟
تا به خودم بجنبم، کودکیم پریده بود کول موتور و در سیاهی شب گم شده بود...
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند...
ماه سرخ
روبه جنوب میرویم. ماهِ کامل، در میانه آسمان به سرخی میزند. دلِ دشت، با شعله زرد و نارنجی چاههای نفت، اینجا و آنجا آتش گرفته. آبگیرهای کوچک، اینجا و آنجا در بیابان یلهاند؛ آبِ شوری که تشنه میگذارد. طعم و بوی هوا اندک اندک تغییر میکند و سنگین و سنگینتر میشود. نزدیک دریاست. انگار در باراز ماهی فروشها قدم میزنی. ساعت ۳ بامداد است که به ورودی ماهشهر میرسیم. چند شب پیش اینجا شاهد جانباختن یک مامور نیروی انتظامی و زخمی شدن یک تن دیگر بوده. شهری است دو پارچه با ساختار طبقاتی متضاد که خودش را به روشنی در بافت ساختمانها و خیابانها به رخ می کشد. از جاده اهواز ناگزیر اول از سمت مرفه شهر سردر میآوری. خیابانهای این بخش از شهر، اتو کشیده و تر و تمیز است. فضای سبز و میدانهای پر نور دارد. در وسط یکی از میدانها ماکت یک لنج صیادی در اندازه کم و بیش واقعی، خودنمایی میکند. احمد به زبان میآید: «ایجا خو خبری نیست که، اینام زیادی شلوغش میکنن» سر یک چهار راه، دکه فلافل فروشی باز است. میگویم: «دور بزن بریم به هوای فلافل خوردن ازش پرس و جو کنیم»
- ایجا منطقه ویژن، ایجا خبری نیس. ایجا بالا شهرن. اون طرف شلوغه، سمت شهربانی، طالقانی...عمو خو مردم عاجز شدن، قبلن ۱۰۰ تومن کار میکردی، بیست، سی تومن میگذاشتی کنار. الان چهارصدم کار کنی یه چی باید روش بگذاری تا گشنگی نمونی...
سمبوسهها را به ضرب نوشابه، تند تند پایین میدهیم و راه میافتیم. یک ۴۰۵ نقرهای توی بلوار، کنارمان پیچ و تاب میخورد. دو دختر و یک پسر جوان و کم سن و سال سوارش هستند. دخترها با آهنگ ترانهای که پخش میشود دم گرفتهاند و پسر با فرمان، خودرو را میرقصاند. احمد میپرسد: «طالقانی؟» پسر با دست به سمت راست اشاره میکند اما دختری که پشت نشسته سرش را از پنجرهای که پایین کشیده شده بیرون میکند و بالبخند میگوید: «چطو پیش خودت فکر کردی ما اینقد حالمون خوبه که میتونیم آدرس بدیم؟!»
احمد اما خودش بلد است چطور گلیم هر دو نفرمان را از آب بیرون بکشد. طالقانی را پیدا میکند. خانهها و ساختمانها «تومنی سنار» با آن ور فرق دارد. آسفالت کوچهها اینجا و آنجا قلوهکَن شده و بعضی جاها هم جای سیاهِ سوختگی، معلوم است. بازهم ولی دیر رسیدهایم. نه از پلیس خبری هست نه معترضان. نزدیک اذان است و همه رفتهاند در خنکای دم صبح، لختی بیاسایند. جای دیگری که در خبرها گفته شد صحنه اعتراضات بوده، شهرک چمران است؛ محله کارگران پتروشیمی ماهشهر. محلیها به اینجا «ممکو» میگویند. اینجا هم الان خبری نیست. هر دو خستهایم و باید برگردیم. همسر احمد هم کمکم نگران شده و زیاد زیاد زنگ میزند؛ در این نیم ساعت آخر، سه بار!
ترکش در کمر مادر
«برادرم کارگر شهرداریه. هر ماه اعتصاب میکنند بخاطر حقوق. حقوقهاشون را اولن به وقتش نمیریزند. بعدشم چیزی که هست، اداره کار تصویب کرده این آقا حقوقش بایستی ۶ تومن باشه، پیمانکار چکار میکنه؟ ۴ تومن بهش میده، دو تومن ازش میخوره! تا میای اعتراض میکنی، ۶، ۷ نفر میگیرن میبرن که شما اعتصابگری! شورشی! بابا چه اعتصابگری؟! چه شورشی؟! بابا حقوق اداره کاری که خودت تصویب کردی چرا نمیدی؟! این همه اعتراضی که میشه، یعنی به تهران، به اون بالاها نمیرسه؟! پیمانکار حاضره به همه رشوه بده اما حقوق کارگر نده. هر کاری که میکنیم صدامون نمیرسه، شایدم برسه ولی نمیخوان رسیدگی کنن.»
اینها را احمد میگوید؛ مردی ۳۰ ساله با چهره تکیدهای که ده سال بیشتر میخورد. همسر یک زن که پنجشنبه شب نگران شوهرش بود. پدر بچهای یک سال و نیمه. پسر بنایی از اهالی روستای «بوزی» که سکته کرده، بیمه ندارد و حالا خرجش را ۴ پسرش دانگی میدهند. پسر زنی که ترکش بمباران در کمرش جا خوش کرده و دیگر نمیتواند راه برود اما بنیاد شهید درصد جانبازی او را فقط ۵ درصد تشخیص داده.
اینها را احمد میگوید؛ همان کسی که نمیخواهد خیانت کند....
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟